تو کز نجابت صدها بهار لبریزی

چرا به ما که رسیدی همیشه پاییزی؟

 

ببین! سراغ مرا هیچ‌کس نمی‌گیرد

مگر که نیمه شبی، غصه‌ای، غمی، چیزی

 

تو هم که می‌رسی و با نگاه پُر شورت

نمک به تازه ‌ترین زخم‌ هام می ‌ریزی

 

خلاصه حسرت این ماند بردلم که شما

بیایی و بروی ، فتنه برنیانگیزی

 

بخند ! باز شبیه همیشه با طعنه

بگو که: آه! عجب قصه‌ی غم‌انگیزی

 

بگو که قصد نداری که اذیتم بکنی

بگو که دست خودت نیست تا بپرهیزی

 

ولی.. . ببین خودمانیم مثل هر دفعه

چرا به قهر، تو از جات برنمی‌خیزی؟

 

نشسته‌ای که چه؟ یعنی دلت شکست؟هم‌این؟

ببینمت... ولی انگار که اشک می‌ریزی

 

عزیز گریه نکن ، من که اولش گفتم:

تو از نجابت صدها بهار لبریزی

 

مهرداد نصرتی
 
 


تاريخ : یک شنبه 29 آذر 1394برچسب:مهرداد نصرتی, | 20:25 | نويسنده : آریا |
صفحه قبل 1 2 3 4 5 ... 59 صفحه بعد